نخست باید از او میپرسیدم که چگونه به اینجا رسیده و سپس میبایست کشف میکردم که چه چیز یا چیزهایی او را از بیش از این پیش رفتن در این مسیر بازداشته است. اما همه "باید"ها را در دالانهای بیتوجهی ذهنم رها ساختم و تنها اندیشیدم اکنون که به این نقطه رسیده است، چگونه جانش را از او بستانم و دچار مرگش کنم. سرنوشت او چنان در دستان من جای گرفته بود، که گویی گردنش را میان دو دستم میفشردم و او، هر آن که میگذشت، به بازگشت به هیچ، نزدیکتر میشد.
حال تنهایی رفتن را نداشتم. ساعت 4 بود که حامد زنگ زد. گفت کجایی؟ گفتم خانه. میخواستم از خانه بزنم بیرون. ولی حالش را نداشتم. از آن عصر پنجشنبهها بود که لش کرده بودم و نیاز داشتم یکی به اندازهی 30 سانت من را جابهجا کند تا به زندگی برگردم. تلفن حامد همان 30 سانت جابهجایی بود. حامد گفت دارم میروم برنامه را. بیا برویم. گفتم باشه.
هفته پیش بهم گفته بود. راستش برایم خود سخنرانی جذابیتی نداشت. من از شنیدن در مورد سفر و فواید سفر اشباع شدهام. و
درباره این سایت